غروبا که میشه روشن چراغان میان از مدرسه خونه کلاغان
یاد حرفای اون روزت میفتم که تا گفتی با جون و دل شنفتم
عجب غافل بودم من، اسیر دل بودم من اسیر دل نبودم، اگر عاقل بودم من
...
یادته به من گفتی چیکار کن؟؟؟ گفتی از مدرسه امروز فرار کن
فرار کردم منم اون زنگ آخر نرفتم مدرسه تا سال دیگر
...
امون از بعضی از دخترا که نمیزارن بعضی پسرا مثله بچه ی آدم درسشون رو بخونن، خودشون که خر خونی کردن فوری زنگ میزنن به پسره که بدو با فلان جا
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2